این داستان رو جدیدا دارم مینویسم اون یکی داستان جدیده برا تابستونه
خیلی وقت ها به گذشته فکر میکنم .به رنج هایی که کشیدام به زمان سختی که گذروندم به تنهایی هایم .
14سال زندگی کردام اما حتی یک روز یا حداقل یک لحظه را به یاد نمی اورام که خوش حال بوده باشم
هرجاکه میرفتم غم واندوه کینه را با خودم میبردام.اکثر ادم های اطرافم به چشم یک موجود خبیث نگاهم میکرداند واز من متنفر بودند .
مادرم زنی 28 ساله بود .زیبا وجوان اما همیشه ظاهری خسته وافسرده داشت .روزها در بیمارستان مشغول به کار بود .
همیشه فاصله اش را با من حفظ میکرد . رنجش تنفر وکینه را وقتی درچشمانش نگاه میکردام به وضوح میدیدام اما هیچ وقت نمیتوانستم دلیل تنفرش را بفهمم .
یادم مییاد 10 ساله بودم که با پول توجیبی هایی که مدت ها طول کشیده بود تا جمع کنم گردنبندی زیبا برای تولدش خریدام .وقتی گردنبند را به او هدیه دادم در صورتم با غم نگاه کرد وگفت :کاشکی هیچ وقت به دنیا نمییومدی
رفتار بقیه هم کم وبیشی از مادرام نداشت .
مادربزرگم میگفت:تمام افسردگی مادرام به خاطر پدرم است اما مادربزرگ هم مثل من چیزی از او نمیدانست ومادرم هم هیچ گاه اجازه ی پرسش در مورداش را نمیداد تنها یک جمله گفت:برای تو پدری وجود نداره
اما باز هیچ دلیلی نمیتوانست مرا قانع کند که چرا تمام اطرافیانم بامن همچین رفتاری دارند
زشت نبودام وقیافه ای زیبا وجذاب داشتم .موهای مشکی حالت دار بلند وچشمان سبز برق دار ودرخشان داشتم.پوستم کمی بیش از حالت نرمال سفید بودام .اما تنها ایرادم عجیب بودنم بود
پسرهای مدرسه جذبم میشدند اما زودتر از اینکه فکرش را بکنم از اطرافم پراکنده میشدند
اگر ایزابل تنها دوستم نبود واقعا نمیدانم دنیا برایم چه طور قابل تحمل میشد
.....................................................................................................
مثل همیشه تنها در راهرو مدرسه ایستاده بودام وبه دیوار تکیه داده بودام.از جشن های مدرسه بیزار بودم.الیزابت ورقه ای رو در دستم گذاشت
با بیحوصلگی به ورق موجود در دستم نگاه کردام.ورقی پرزوق وبرق بود.دروسط کاغذعکس گویی شفاف و جادویی بوددراطراف کاغذ اسم فالگیر وتواناییهاش نوشته شده بود .
ایزابل درحالی که از خوش حالی روی پاهایش بند نمیشد گفت:بریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
:نه
_:اخه چرا
درحالی که سعی میکرد مظلوم نمایی کند گفت:پاندوراااااااااااااااا خواهش .بریم دیگه .
یاحسرت گفت :کاش حداقل یک بار به حرفم گوش میدادی
دستش را گرفتم ودنبال خودم کشیدام
ایزابل:باز کجا داری میری ؟
:مگه نمیخواستی بری پیش فالگیر؟
با خوش حالی بغلم کرد .از بغلش بیرون امدم وگفتم :نمیخواهی که نظرم عوض شه؟