سلام بعد قرنی با قسمت 21 اومدم
وای نمیدونید چه قدر خوش حالم که فردا تعطیله
از سالن زدیم بیرون ورفتیم سمت بچه هایی که قاشق زنی کرده بودند وداشتن با خوش حالی برمیگشتن خونه .اما دلم نیومد شادیشون رو خراب کنم
دست دنییل رو گرفتم وکشیدم سمت خیابون
دنییل:
:چته نیشت بازه
:هیچی به یه ایده ای رسیدام
:اههههههههه بگو ماهم سهیم شیم
:من میگم به جای این که این فسقلی ها رو بترسونیم بیا ادم های معمولی رو اذیت کنیم
من میپرم جلو ماشین بعد خودم رو میندازم زمین
خوب؟؟؟؟؟؟؟ بعد کار توشروع میشه مییای ننه من غریبم بازی در میاری .طرف میگرخه
:قربون ایده .اخه اون مغز کوچیک ترکونده
:حالا بیا یک بار امتحان کنیم نمی میری که؟!!
:باشه اما فقط یک بار
اولین ماشینی که رو که دید دوید سمت جاده .اما سرعت ماشین خیلی زیاد بود به خاطر همین وقتی بهش برخورد کرد تقریبا سه متر اون ور ترپرت شد.
شروع به اه وناله کرد ماشین نگه داشت وراننده با چشمانی متعجب وترسیده از ماشین پیاده شد
منم دویدم سمت دنییل ودرحالی که سعی میکردام به زور خنده ام رو کنترل کنم
جیغ زدم وگفتم:کشتیشششششششششششششش ...بیشعور ...روانی......جانی
راننده که رنگش مثل گچ شده بود ترسید و سوار ماشینش شد وبا سرعت زیاد از بغل ما رد شد ورفت .
درحالی که از خنده رو زمین پخش شده بودم گفتم :کارت عالی بود .ههه هه بیچاره نزدیک بود خودشو خیس کنه
اما هیچ صدایی نیومد .برگشتم سمتش .بدنش از درد جمع شده بود ودستانش را دورشکمش محکم حلقه کرده بود.
:دنییل خوبی؟بچه منو نترسون .ااااااااا فکر کردی من خرم گول تو رو بخورم تا صبح هم ادا در بیاری من گولت رو نمیخورم .
وسط جاده نشستم وگوشیم را دراوردم ومشغول بازی شدم تقریبا یک ربع گذاشت اما هیچ عکس العملی نشان نداد
از روی زمین بلند شدم وبه سمتش رفتم به زور از روی زمین بلندش کردم ومجبور به نشستنش کردم هنوز کامل ننشسته بود که به سلفه افتاد وخون بالا اورد
با صدایی لرزان گفتم:خ...و....بی؟
با چهره ای دردناک واعصبانی نگاهم کرد
:خوچیزه تقصیره منم بود البته گراز هم بود میپرید جلو ماشینی با این سرعت الان لاشه شده بود
بذار کمکت کنم.پاشو دیگه حداقل از وسط جاده بیایم کنار
بازوانش را گرفتم وبازور بلندش کردم
به نزدیک ترین کوچه که رسیدیم داخل شدیم .کوچه تاریک وتقریبا تنگی بود
شنلم رو باز کردم و روی زمین پهن کردام تا بنشینیم .
ساکت نشسته بود وبه دیوار خیره شده بود .ازنیم رخ چهره اش به چشم ش زل زده بودم که در یک لحظه چشمانش خیس شد وقطرهی اشکی بر روی صورتش چکید
دستم را بر روی سرش گذاشتم وموهای بلندش را بهم ریختم وگفتم:کوچولو ..هنوز بزرگ نشدی مگه ؟؟؟
برگشت ودرچشمانم خیره شد وگفت:اخه اولین باری بود که درد رو حس کردم .همیشه فکر میکردام درد واسه ادم هاست
:هههه هه اشکال نداره .ازاون هیبتت خجالت بکش که داری گریه میکنی
شال گردنم را باز کردم وگفتم:از اون جایی که قلبم خیلی مهربونه واز اون جایی که نصفه جاده رو خونی کردی احتمالا به خون احتیاج داری پس فقط امشب بهت ....
هنوز حرفم تمام نشده بود که به سمتم شنلم که روی زمین پهن کرده بودم هولم داد. نزدیک شد
......................................................................................
هه هه هه