:پس پاشو دیگه بریم
موضوع تحقیقو از کیفم در اوردم وگذاشتم روی میز
:انا تا من لباسمو عوض میکنم حاضرشو
................................................................................................................................
جلوی در منتظر انا ایستاده بودم وبا دنییل صحبت میکردام .بعد از ده دقیقه انا امد وبه سمت خوابگاه رفتیم
هوا به سمت تاریکی میرفت .برای اینکه زودتر برسیم .رفتم به سمت راهی که از کوچه پس کوچه ها میگذشت
داشتیم از یک کوچه ی تاریک وتنگ عبور میکردیم که یک دستمال را کسی جلوی بینیم گرفت واز هوش رفتم م
...................................................................... ......................
چشمانم را که باز کردام تمام بدنم درد میکرد ودو دستم را بازنجیر بسته بودند.سرم را بلند کردام واطرافم را نگاه کردام
وسط سالن نشسته بودم ودونفر شبیه سرباز باشنل کنارم ایستاده بودند
.در دوطرف سالن افراد زیادی مودبانه به سمت کسی که در جلوی سالن روی تختی نشسته بود ایستاده بودند
پسر جوانی که روی تخت نشسته بود قد بلند وهیکلی لاغر داشت .موهای قرمزتیره بلندش را باز گذاشته بود وچشمانی زرشکی داشت.
از روی تخت بلند شد وبه سمتم امد .روی زمین مقابلم نشست .نگاهی به سرتا پایم کرد نزدیک تر شد موهایم را از گردنم کنار زد
اما تا خواست حرکتی بکند.پسری که بسیار شبیه به خودش بود با این تفاوت که موهای قرمز تیره ی کوتاه داشت گفت :ویلیام خودت میدونی که الان نمیتونی .باید تا مراسم صبح صبر کنی
ویلیام :ولی من تشنمه اندرو .خیلی وقته خون تازه نخوردام (وقتی حرف میزد میتونستم دندان های نیششو ببینم )
اندور دوتا دختری که لباس خدمتکارهاراپوشیده بودند راصدا زد وگفت:برای مراسم امادش کنید
به همراه خدمتکارها از سالن خارج شدیم
بعد از یک ساعت تقریبا اماده شده بودم
(موهای شخصیت اصلی قهوه ایه تیره ای که نزدیک به مشکیه بلوند نیست.فقط لباس رو در نظر بگیرید نه خود طرفو)
تا طلوع خورشید 1 یا 2 ساعت مونده بود که ازاتاق خارج شدیم (به همراه خدمتکارها)وبه یک سالن دیگر رفتیم
نور قرمز رنگی از شیشه های سالن تابیده میشد اما اتاق انچنان روشن نبود
کمی جلوتر روی زمین شیارهایی تا یک تابوت بزرگ ادامه داشت .شیارها شبیه به رگ هایی بودند که روی زمین پخش شده باشند
درون شیارها ماده ای جریان داشت .با تعجب خم شدم تا بتونم راحت تر تشخیص بدم که بوی خون را احساس کردام وانگشتم را که درون شیار فرو کردام خونی شد
بدنم از ترس یخ کرد میلرزیدام .
اندرو:بالاخره امشب تمام شیارها پر میشه ومیتونیم برش گردونیم .
به سربازی که گوشه سالت ایستاده بود اشاره کرد وسرباز بایک نیشخند ازار دهنده اومد به سمتم
.............................................................................................................................................