Quantcast
Channel: prince of darkness
Viewing all articles
Browse latest Browse all 45

داستان خون اشامی کابوس(nightmare)قسمت 8

$
0
0
سلام خودتون بدون هیچ حرفی برید ادامه...

شنبه صبح


هوا هنوز تاریک بود که برای اردو حاضر شدیم .ساعت 3:30 دقیقه روبه روی درب مدرسه ایستاده بودیم.بالاخره پس از یک ربع همه اماده وحاضر بودند

........................................

از ماشین پیاده شدیم و وارد جنگل تاریک وترسناک شدیم .در زیر نور ماه چادر را بنا کردیم

وداخل چادر نشستیم.

:بچه ها حوصله ام سر رفت .چی کار کنیم ؟

سارا:.....

انیا:می شه بخوابیم .هوا که روشن شد تصمیم بگیریم؟

: من دارم میرم بیرون بچرخم .نگران نشید ممکنه یکم دیر برگردم

کوله ام را برداشتم و زیپ چادر را باز کردام .بیش از چند قدم نرفته بودم که با دیدن دنییل به چادر برگشتم .

ملینا:بابا چه قدر دیر کردی از نگرانی مردیم

و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد .

:کوفت .کفتار پیر رو دیدم برگشتم

انیا :چی؟ کی؟

:منظورم دنییله .

ملینا:بد بخت .یعنی واقعا می خواهی بگی نمی دونی کیه ؟

:نه باید بدونم

ملینا:20 سال پیش دو تا برادر به اسم جان و جو این مدرسه رو تاسیس کردند .که در واقع دنییل پسر  جو وجانشینش است

انیا:منم شنیدم کوین همون دانش اموز جدید پسر جانه

ملینا:درسته

:خوب که چی؟

ملینا :یعنی این که اگر بتونی بهشون نزدیک بشی حتی میتونی به راحتی از اینجا خارج بشی .

انیا :شنیدم یک دختر سال اول رو که گذرونده .از این جا خارج شده .

دنییل:تق تق

:بله

دنییل:همه دور اتیش جمع شدند شما نمییاید ؟

ملینا :مرسی که خبرمون کردی الان مییایم

دور اتش نشسته بودیم وبه  داستان های ترسناک بچه ها گوش میکردیم .(چیه فکر کردی خون اشام ها داستان ترسناک گوش نمیکنن!!)

از جایم برخاستم و از بچه ها خواستم تا انها نیز بلند شوند .

سارا وملینا از کوین ودنییل وچند دانش اموز دیگر خواستند تا با ما بیایند.

وسایل بازی را در چادر پهن کردند و مشغول شدیم .اما پس از کمی بازی خسته شدم و از چادر خارج شدم وبه طرف تاریک ترین قسمت جنگل رفتم .

مدتی بود که در جنگل مشغول راه رفتن بودم که شاخه ای از درختان دستم را خراشید .دستمالی را از کیفم در اوردام اما قبل از ان که بر روی زخمم که پر از خون شده بود بگذارم صدایی را شنیدم

به طرف صدا چرخیدم .چیزی نبود

:سلام ......کسی اون جاست

این بار صدا از طرف دیگر امد .اما باز کسی نبود

کم کم صدا بلند تر شد واز همه طرف قابل شنیدن بود .

دستمال را روی دستم گذاشتم وبا قدم های تند به سمت راهی که امده بودم برگشتم .لحظه ای  به پشت سرم نگاه کردام وبا دیدن مردی شنل پوش شروع به دویدن کردام .اما پایم به شاخه ای گیر کرد وبر زمین افتادام چیزی مانع افتادن کاملم بر روی زمین شد وفرو رفتن چیزی را همراه بادرد شدید در دلم احساس کردام .

سرم را خم کردم اما ................

جیغی از وحشت کشیدم

                                                پریسا ب

//////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////


Viewing all articles
Browse latest Browse all 45

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>