Quantcast
Viewing all articles
Browse latest Browse all 45

داستان خون اشامی کابوس(nightmare)قسمت 15


سلام

با قسمت 15 اومدم

این عکس رو تو گوگل وقتی تایت مر رو سرچ کردام اومد

Image may be NSFW.
Clik here to view.
باید بگم این عکس ماله شخصیت ها نیست

کوین:این جا چه خبره؟

یک بار نشد تو بیای ودردسر درست نکنی!!!

دارکو(از اون جایی که این اسم شبیه دارک به معنی تاریکی بود انتخابش کردام  ولی معنی واقعیش هدیه است):چیه پسرعمو ؟

مگه گناه کردام .متاسفم ولی دوست ندارم بهت تعارف کنم حالا میشه مزاحم شام خوردنم نشی؟

ـ:باید یه چیزی روبهت بگم

:زود بگو کار دارم

     کوین به سمت دارکو رفت ودرگوشش چیزی گفت.دارکو با لبخندی سرشار از شیطنت به من نگاه میکرد ومیخندید .

دارکو:ا... واقعا .جالب شد پس

     درحالی که به سمتم می امد گفت:این دفعه رو شانس اوردی نگران نباش  خیلی زود همو میبینیم

رویش را به سمت کویین برگرداند وگفت:این رو زودتر جمعش کن تا ....

خنده اش گرفت ونتوانست حرفش را کنترل کند

وقتی سرم را برگرداندم نبود

اشک در چشمانم جمع شد .انگار تازه متوجه اتفاقی که افتاده بود شده بودم 

بعد از چند لحظه سایه چند نفر از دور نمایان شد که به سمت ساحل میدویدند

سارا:خوبی؟ نمیدونی چه قدر ترسیدام وقتی پشت تلفن اون جوری حرف زدی؟پری چی شده؟(با گریه میگه)

درحالی که سعی میکردام از ریختن اشک بر روی گونه هام جلوگیری کنم فقط نگاهش میکردام

سارا:کوین تو زود تر از ما اومدی حتما تو میدونی لااقل تو بگو چی شده ؟

کوین:خب من اومده بودم بیرون که قدم بزنم که صدای جیغ شنیدم همون موقع ها بودکه تو زنگ زدی وکمک خواستی منم خودم رو رسوندم ساحل و.....

روشن های خنک ساحل نشسته بودم وبه حرف هایی که میان انها رد وبدل میشد گوش میکردام

اما حتی متوجه یک کلمه از حرف هایشان نمیشدم .در دنیای خودم غرق شده بودم که دستی که به گردنم خورد مرا از افکار پریشانم بیرون اورد

دنییل:اووووم .خوب گاز گرفته پیشرفت کرده (چه همه جا خودش رو نخود اش میکنه)

ولی خوب ...

حرفش رو قطع کردام وگفتم:ولی خوب چی ؟ناراحتی خودت نبودی درد کشیدانم رو ببینی  یا ناراحتی غذا به تو نرسید (بایه حس نفرت این جمله رو بخونید)

دنییل:بیا بزن منو .انگار تاوان کار داداشمم باید خودم پس بدم .

سارا .ملینا .انیا وخودم:داداش؟

:اره داداش .یه مدتی رفته بود سفر نبود ازدستش راحت بودیم Image may be NSFW.
Clik here to view.

ولی مثل اینکه دوباره میخواهد اتیش به پا کنه .نمیدونم این بچه چرا درست نمیشه؟

کوین:حالا دیگه وقت این حرف ها نیست .زودتر برگردید خوابگاه .

ویک چیز دیگه پریسا لازم نیست تو برنامه ی فردا شرکت کنی

:برنامه ی فردا؟

دنییل:اره برنامه های فردا(دراین جا به دندون های نیشش اشاره میکنه .شما که برنامه ی دوشنبه رو یادتون نرفته؟ها؟)

:اهاImage may be NSFW.
Clik here to view.

.........................................................

یک ساعت بعد

تازه از حمام برگشته بودم وحوله را دور گردنم انداخته بودموبر روی تخت نشسته بودم

لیوان اب ویک قرص اهن (برا کم خونی میخورن)در دست داشتم

ذهنم اشفته بود .تقریبا نزدیک های صبح بود وخوابم نمیبرد

مدام اتفاق ان شب در ذهنم تداعی میشد واعصابم را به هم میریخت

قرص را بااب خوردام وحوله  را به گوشه ای پرت کردام ودراز کشیدام.مدت زیادی نگذشت که خوابم برد.

نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم.بی حوصله بودام .اما خودم را به تکالیف کلاس های روز بعد مشغول کردام .تقریبا بعد ازظهر بود که تکالیفم تمام شد

ازخستگی زیاد سرم گیج میرفت(کسی که کم خونی داره خیلی زود خسته میشه)خودام را روی تخت انداختم .خوابم برد

تقریبا شب بود که از خواب بیدارشدم بچه ها به سالن رفته بودند .دل شوره ی عجیبی داشتم

سعی کردام خودم را با تلویزیون سرگرم کنم اما نمیتونستم مغزم را متمرکز کنم

بالاخره تصمیم گرفتم لباس پوشیدم وبه سمت سالن حرکت کردام

اسمان قرمز بود نزدیک های خوابگاه که بودم بر روی بعضی از دیوارها جای دست های خونی مانده بود .نگرانیم بیشتر شد به در سالن رسیدام

وقتی درسالن را باز کردام  ووارد شدم چیزی به پاهایم خورد مثل موج اب که در حال حرکت باشد سرم را خم کردام چیزی را که میدیدم نمیتوانستم باور کنم .

زانوانم از ترس میلرزید بر روی زانو هایم افتادام

به اطرافم نگاه کردام اما جز رنگ قرمز وانسانهایی که غرق درخون بودم چیزی نمیدیدم

به زحمت از جایم بلند شدم باید دوست هایم را پیدا میکردام. تقریبا تا اخر سالن رفته بودم

که پیدایشان کردام .بر روی زمین افتاده بودند درحالی که غرق در خون بودند

تک تک شان را دربغل گرفتم وگریه کردام .وقتی سارا را از روی زمین بلند کردام سلفه ی کوتاهی کرد چشمانش را به سختی باز کرد وگفت :فر..فرا..فرار کن .ازت خواهش خواهش میکنم

با تکان های کسی ازخواب بیدارشدم  اما  چشمانم را باز نکردام  .هنوز درشک بودم

سایه کسی را که تقریبا به سمت خم شد بود را احساس کردام .فکر کردام ساراست با خوش حالی بغلش کردام (اینجا شخصیت داستان حال نداره چشماش رو بازکنه پس هنوز چشماش بسته است وخواب الوده)اما شخصی را که محکم دربغل گرفته بودم  سارا نبود وهیکلی پسرونه داشت چشمانم را باز کردام ودنییل را دراغوشم یافتم جیغ کوتاهی کشیدام وولش کردام با این کار تعادلش را ازدست داد وبر روی افتاد

:هی....پاشو لهم کردی

در حالی که اشک درچشمانش جمع شده بود وسرخ شده بود بلند شد

:وسایلت رو جمع کن باید بریم

:چی؟؟؟؟کجا؟؟؟؟

:بجنب زیاد وقت نداریم

:پس بچه ها چی ؟ نکنه ..... . حالشون خوبه ؟

درحالی که باغم به من نگاه میکرد گفت :

تورو خدا پاشو وسایلت روجمع کن وقت نداریم

:بهت میگم بچه ها کجان ؟جواب منو بده .من هیج جا نمییام

:فکر نکنم طاقت شنیدنش رو داشته باشی

صدای دربلند شد

کوین(ازپشت در):دنییل بجنب وقت نداریم

:در حالی که اشک هایم را پاک میکردام گفتم :الان وسایلم را برمیدارم ولی باید بهم بگی چه اتفاقی افتاده

.............................................................................................

این قسمت رو زیاد گذاشتم  ..اون هایی که حال دارن برا قسنت بعد پیشنهاد بدن وبه صورت خصوصی نظر بذارن.

ویک چیز دیگه هدی جون  نقش دارکو رو تو این قسمت خیلی کم کردام  که ناراحت نشی منم دل خوشی ازش ندارم



Viewing all articles
Browse latest Browse all 45

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>